حرفهای پنجره هم تکراری شده
تنهایی تازه ترین حسی است
کهبه حرفهای دلم گوش میدهد
با سکوتش به من میگوید :
آرام باش
تو تنها نیستی.
غروب برای خورشیدی که طلوع دارد معنایی ندارد
ابر ها آمدند و رفتند تو ماندی ، کوها بر سر انگشت پا یشان ایستادند اوج گرفتی ، زمین روی برمیگرداند باز گرمابخشش هستی ، پتوی زمین را بعد از خواب زمستانی تو کنار میزنی .
سالهاست به قبله نگاه میکنم به امید روزی که غروب به پایان رسد و دیگر سایه ای برای استراحت نباشد.
مکعبی ساختی روی کره ای خاکی فرمودی که انسان دایره ای به مرکزیتش بسازد و از مثلث منعشان کردی هدایت را خط مستقیم خواندی زندگی را منحنی ساختی و در وجود تمامی آنها بینهایت نقطه قرار دادی بعد به همه ریاضیاتت نور بخشیدی حالا برایم بنویس :
معادله خطی که به قبله میرسد چیست؟
باز هم انتظار آمدنت مرا به کشیدن معتاد کرد ، شبها بیدار می مانم وبه دیوار نگاه میکنم تا راز ایستادگیش را کشف کنم.
هر روز ، لرزشی را در قلبم حس میکنم ، خانه های امید زیادی را ویران میکند، ولی دیوار هنوز محکم به من نگاه میکند.
دوست دارم پیاده بروم به تنها خانه امیدم دورش بگردم ، صدایش کنم ، اوبه من بخندد من بی محلی کنم او صدایم کند تا لذت شنیدن اسمم را با صدای او بچشم او به نگاه من خیره شود باد به موهایم بیندازد و شانه ام را محکم بگیرد ، او را از همان اول باید میافتمش در همان دیواری که به من نگاه می کرد ، انگار می خواست چیزی بگوید و فرشته ای مأمور بود جلوی دهان دیوار را بگیرد.
حالا می فهمم وقتی من ، به دیوار نگاه می کردم ،
رو به قبله بیدار نشسته بودم.
آنقدر سر به سنگ گزاشتم
پیشانیم شکست
و خدا از رگهـــــــایم بیرون زد
در آخرت ،
نمازم را شکسته میخوانم