عـــــــــــــــود
عودی مرا رائید
عطرش بوی خدا میداد
حـــــــــــیف !!!
آنقدر سوزاندمش،
تمـــــــام شد.
می شود زندگی را
در یک برگ خلاصه کرد و مُرد
برای مرگم
چند جلد کتاب می نویسم
فصل آخر:
انتقام تمام مَردهای زمین را
از من گرفتی
کاش سقف
پنجره داشت تا
مراقب پرنده هایی که
ستاره می دزدند بودم
کاش نور
حنجره داشت تا
با صدای خورشید
از خواب بیدار می شدم
حالا که
ستاره ام را گم کردم
سقف را بی پنجره می خواهم
خورشید را بی صدا
با کفش به دنیا بیا
اینجا پراز
شیشه خرده است
آهسته بگرد
کسی بیدار نشود
اثر انگشتهای روحم را پیدا کن
هرچند مدرکی نگذاشته
ومن...
بجایش در بند مانده ام
دوست دارم
دورترین فاصله را
باتو داشته باشم
تابه هر سمتی که میخواهم
برایت نماز بخوانم
از بالای ابرها ، افتاد
لباسش را تکه تکه بردند
عریان که شد فهمیدم
خدا هنوز بالای ابر هاست.